فقط غروب جمعه نیست که دلگیـღـر است ،
کافیست دلـღـت گیر باشد....
فقط غروب جمعه نیست که دلگیـღـر است ،
کافیست دلـღـت گیر باشد....
پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد
داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد
شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب
شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد
غصه میخورد که من حال خرابی دارم
از همین غصه ی من سیر شد و حرف نزد
وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند
خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد
صورت پر شده از چین و چروکش یعنی…
مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد
از :
محمد شیخی
خدایا!!
این بند دل آدم کجاست؟
که گاهی با
یک اسم
یا حضور یک نفر
و یا با یک لبخند "پاره" میشود...
دو چشمت از عسل لبریز و لب هایت شکر دارد
بیا، هرچند می گویند: شیرینی ضرر دارد
زدم دل را به حافظ، دیدم او امشب برای من -
"لبش می بوسم و در می کشم می" در نظر دارد
پریشان است و افسون و هوس در چشم او جمع است
پری رو از پریده رنگ، آخر کی خبر دارد؟
اگرچه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کمر چون مو ندارد او، ولی مو تا کمر دارد
لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت و نرم را آمیخته با خیر و شر دارد
به یاد اولین بیت از کتاب خواجه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد
از :
بهمن صباغ زاده
صبر کردن گاهی معجزه میکند.......
تنهایی تان را پیش فروش نکنید....
فصلش که بشود ...
به قیمت گزافى میخرند .....
قد کشیدی تا جوانی پابه پایم حیف شد
دست دوران کرد،ازدستت جدایم حیف شد
خوب یادم هست گاهی با مداد قرمزت
رنگ می کردی لبانت را برایم حیف شد
ما دو تا از کوچه های کودکیهای همیم
گرچه حالا تو کجاومن کجایم حیف شد
دستِ من بودولب وابرو وچشم و موی تو
لحظه هایی که سرت راروی پایم...حیف شد
حاج خانمی! شدی ده سال بعدومن هنوز
مثل سابق بین مردم مشتبایم حیف شد
رفتی و دیگرنخواندم کوچه هم محروم شد
سالها از گرمی سوز صدایم حیف شد
این جوانی جزتو خیلی چیزها را هم گرفت
ازدوچرخه تا تفنگ و تیله هایم حیف شد
قدر انگشتان دستم دوستت میداشتم
دیر فهمیدم که کم بود ادعایم حیف شد
از:
مجتبی سپید
از کنارم رد شدی بیاعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی
در تمام خالهبازیهای عهد کودکی
همسرت بودم همیشه بیوفا نشناختی؟
لیلهباز کوچهی مجنون صفتها فکر کن
جنب مسجد، خانهی آجرنما، نشناختی؟
دختر همسایه! یاد جرزنی هایت به خیر
این منم تکتاز گرگم برهوا، نشناختی؟
اسم من آقاست اما سالها پیش این نبود
ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟
کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است
آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی
از :
مجتبی سپید
میـ ـ ـ ـدونی " BMW " یعنـ ـ ـی چـ ـ ـی؟؟؟؟؟
ماشینـ ـ ـه؟؟؟
نـ ـ ـه خیـ ـ ـرم
B =به خدا M = میمیرم w =واست
با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت کردم
گرچه گلدان من از خشک شدن میترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
دستم اندازهی یک لمسِ بهاری سبز است
بسکه بیپرده به دستان تو عادت کردم
ماندهام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم
از :
علیاکبر رشیدی
تو که مجنون نشدی تا بشوم لیلا من
روز و شب غرق سخن با همگان، الا من !
حتما اینگونه نوشتند که : " با هم نشویم"
ورنه کو فاصله ای از لب سرخت تا من ؟
عطر مردانه ی پیراهن تو کشت مرا
لرزه افتاد سراپام و شدم رسوا من!
اعتمادم به تو از هر بشری بیشتر است
وخت اثبات رسیده ست دگر ، حالا من......
کم کن این فاصله را ، هیچ مراعات نکن!
ترس در چشم تو پیداست گلم، اما من......
دستی از جنس نوازش تو به موهاااام بکش
آدمی تشنه ی ناز است، ببین! حتی من!
چه گناهی؟ تو مرا تنگ در آغوش بگیر
تن تو عین بهشت است، جهنم با من!
حد شرعی نشود مانع ما ، راحت باش!
محرمیت همه با خطبه که نیس، الزاما!!
عاقبت رام شدی ، از نفست سییر شدم
مرحبا بر چه کسی؟؟ حضرت شیطان یا من؟؟؟
از:
نفیسه سادات موسوی
برای تــــو که مهــم باشــــم ......
مهم نیســت برای دیگــــران مهم باشــــم،
یــا نباشــــم !
عمقِ احساسُ نمیشه نوشت !
مثل درکـــ خوابیدن کنار ساحل و شنیدن صدای دریا .....
مثل قدمــ زدن زیر بارون....بدون چتر .....!
مثل لذت پرواز تو آسمون آبی .... مثل دیدن تو که همه وجودمی....
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم
میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
از: مهدی فرجی
باز هم مجنون شدم لیلا بیا و ناز کن
شیطنت کن عشوه کن افسونگری آغاز کن
موی را افشان بکن تا باد هم مجنون شود
روسری بردار و عالم را پر از اعجاز کن
شاعران را از تو گفتن مُنتهای آرزوست
فخر بر اَبرو کمانِ حافظ شیراز کن
خواب دیدم بسترم تا آمدی زینت گرفت
ابن سیرین را بگو تعبیر سروِناز کن
ناز انگشتان تو بر پرده های تارِ من
معجزه با پنجه ات در پرده ی شهناز کن
فتنه کن آتش بسوزان و نوایی ساز کن
شرّ و شوری آتشین ای دختر اهواز کن
آس دل را برده ای در حکم دل آهسته تر
در قمارت رحم بر این تک ورق سرباز کن
ای تن طنّاز تو گل واژه ی شعر و غزل
جان من آن دکمه های لعنتی را باز کن
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم تو نوازشگر دستان منی
به چه سازی بسرایم دل تنهای تو را
به که گویم که تو آهنگ دل و جان منی
گر چه پاییز نشد همدم و همسایه ی من
به که گویم که تو باران زمستان منی
همه رفتند از این شهر و دلم تنها ماند
به که گویم که عمریست تو مهمان منی
گر چه خورشید سفر کرده ز کاشانه ی ما
به که گویم که تو عمری مه تابان منی
تا بحال ، از عسل ِ چشم کسی مست شدی ؟
تا بحال ، عاشق ِ دیـوانـه ی سرمست شدی ؟
من همان عاشق ِ دیوانه ی سرمست ِ توام
تـو بـه اندازه ی من پای کسی هـرز شدی ؟
وقتی از خلسه ی آغوش ِ تـو بر می گردم
تـو هم آشفته ی آن بوسه ی بی مرز شدی ؟
من که از دوری تـو تـار ِ دلم می لـرزد
تو هم اندازه ی من این همه دلتنگ شدی ؟
هوس ِ خواستن ت ، مثل ِ هوس شیرین است
تو بگو ، عاشق ِ این قلب ِ پُر از درد شدی ؟!
عاشقم ،
اهل همین کوچه ی بن بست کـناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی
تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم.
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشم ِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب،
تو را تنگ در آغوش بگیرم.
فریدون مشیری