شب بود، شمع بود، من بودم و غم
شب رفت، شمع سوخت، من ماندم و غم
شب بود، شمع بود، من بودم و غم
شب رفت، شمع سوخت، من ماندم و غم
پشت هر پنجره دیوار ، دلت می آید ؟
من و تنهایی و تکرار ، دلت می آید ؟
تو فقط سعی بر آنی که مسافر باشی
چشم من در پی اصرار ، دلت می آید ؟
من کمی تلخ مرا خط بزن از زندگی ات
جای من فاصله بگذار ، دلت می آید ؟
من کمی تلخ ، کمی شاعر عاشق پیشه
بر من این تلخی بسیار دلت می آید ؟
آه سخت است مخواه اینکه بگویم که برو
که خداوند نگهدار ، دلت می آید ؟
پشت هر پنجره لبخند و غزل زیبا نیست ؟
پشت هر پنجره ، دیوار ، دلت می آید ؟
باید بخرم با تو همه ثانیه ها را
رفتم بفروشم کم کم کلیه ها را
چشمان خطرناک شما بیمه ندارند
بیرون نرو تا جور نکردم دیه ها را
خاک پایت را شبی رندانه غارت میکنم
می گذارم زیر سر برآن عبادت میکنم
نام گلخانه نبر آنها همه "تو خانه" اند
گل ، تو را بو می کند من هم حسادت می کنم
دیوانه شدم در طلبت بس که به دیوان،
هی فال زدم، فال زدم، تا تو بیایی!
"حافظ" خبری از تو ندارد که بگوید ،
میترسم از این بی خبری، ماه رهایی!
از من که دچارت شده ام یاد نکردی،
در وقت سفر با غزل تلخ جدایی!
با این همه تنهایی و رسوایی و دوری،
"شاعر" شده ام تا که بگویم که خدایی!
خال لب تو نقطه ی پرگار وجود است،
اصلا تو خودت دایره ی قسمت مایی...
پای بر چشمم گذار، ای بهترین مهمان عشق!!!
تا به یٌمن مقدمت، بر گسترانم خوان عشق،،،
این تن یخ کرده ی دلمرده را ، جانی ببخش،،،
با حضور گرمت ، ای خورشید تابستان عشق،،،
گرچه قابل نیست، اما در میان سینه ام،،،
خانه ای سازم برایت،از گل و سیمان عشق،،،
زیر پامان : یک گلیم پاره از جنس غرور،،،
پیش رومان : سفره ای از آب عشق و نان عشق،،،
مصرعی از قلب تو، با مصرعی از قلب من،،،
شاه بیتی می شود – بی مثل – در دیوان عشق،،،
کاش ! این رود خیالاتم ، به دریا می رسید،،،
تا بیا شوباند این خواب مرا ،طوفان عشق،،،
آه ! ای ابری که روی آذرخشت با من است،،،
کی شود؟ از سر بگیری ، بارش باران عشق،،،
آبرو را ، گرچه در عشقت ، غرامت داده ام،،،
باز هم آماده ام ، تا پس دهم ، تاوان عشق،،،
بازگشتی نیست، از این راه نیمه طی شده،،،
با تو : ماندن ، از تو : گفتن ، بی تو هم : پایان عشق!!!
عشوههایت مستِ مستم میکند
خندههایت بتپرستم میکند
حرفهایت بوی ِباران میدهد
آرزوهای مرا جان میدهد
چشمهایت جامِ لبریز از شراب
میبرد از دل قرار و صبر و تاب
برقِ چشمت شعله ی فانوسِ عشق
آهِ تو طوفانِ اقیانوس عشق
با تو هر شب غرقِ رویا میشوم
همچو قطره محوِ دریا میشوم
در نگاهت حرفهای صد کتاب
شوقِ وصلت میبرد از دیده خواب
آمدی در خواب من دیشب چه کاری داشتی؟
ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی!
راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز!
یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی
شانه های خوش تراشت تخته سنگ مرمری
با شلال گیسوانت آبشاری داشتی
گلنراقی بر لبت می خواند هی "من را ببوس"
از جوانی های حسرت یادگاری داشتی
بند می آمد نفس های من از زیبایی ات
ماه بودی و پلنگ خوش شکاری داشتی
مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان!
بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی
سر به زیر انداختی و گفتی آهسته سلام
لب فرو بستی نگاه شرمساری داشتی
خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست
نه! نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی
با نوازش می کشیدی آه و می گفتی ببخش
سر به دوشم هق هق بی اختیاری داشتی
مست آغوشم دهانت بوی تند بوسه داشت
با چنین مستی ولی چشم خماری داشتی
وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من
شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی
رفتی و ناباورانه من کنار پنجره
عطر باران بود و بر شیشه بخاری داشتی
صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود
کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی
عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن .. سکوت
دلخوش از اینکه شبی با او قراری داشتی. . .
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم
من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم
عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !
چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرات نکنم...
عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد...
بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !
بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم
بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم...
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم !
آنقدر مستی که مویت را شرابی میکنی
باز سهم ِ باد را خانـــــــه خرابی میکنی
ماه آنهم روز ِ روشن دیده تا حالا کسی؟
کوچه را هر صبح با خود آفتـــابی میکنی
تاجر ِ فیـــروزه، نیشــــابوری از پروانه ای
جاده را ابریشــــم از گلهای ِ آبی میکنی
من که اهلش نیستم اما تعارف، بد که نیست
کی مرا مهمـــــان ِ آن باغ ِ گلابی میکنی؟
هرچه لبهایت فشرده یادگیری بهتر است
بوسه را کی بر لبم قفل ِ کتابی میکنی؟
می خورم از موی ِ تو شلاق و جرمم عاشقی ست
عشق را سیلی خور ِ حکم ِ غیابی میکنی
چون غریبه جمع می بندی بجای ِ تو "شما"
باز خوشحالم مرا آدم حســــــابی میکنی
مثل ِ هر شب سر زده تا بسترم سر میزنی
پلک را نابــــاور ِ بیدارخـــــــــــــابی میکنی
سوخت نسلم، روسری بردار، بس کن، تا به کی
دلخوشم با وعده هـــــــای ِ انقلابی میکنی؟
"دوستــت دارم" ندارد جز سکوتت پاسخی
باز من را مات از این حاضــــرجوابی میکنی
زود مستم میکند چشمت برایم خوب نیست
دیدن تو کمتر از نوشیدن مشروب نیست
تا نگاهم میکنی سرگیجه میگیرد مرا
پیش چشمانت شراب کهنه هم مرغوب نیست
توی آغوشت عجب آرامشی خوابیده است
من در آغوشت که میگیرم دلم آشوب نیست
تو پلنگی حال صیدت را دگرگون میکنی
توی چنگت هیچ آهو بره ای محجوب نیست
چنگ و دندانی بزن بر نرمگاه گردنم
لج نکن صیاد امشب حالـم اصلا خوب نیست
من میشوم دل بسته اش ، یکبار دیگر
انداختم بر گردنم یک دار دیگر
هی می کنم این خانه ام را بازسازی ،
میریزد آنرا یک تلنگر بار دیگر
آماده ی یک زلزله ، دل لرزه ای سخت
آماده ام ، آماده ی آوارِ دیگر
معمار این دل می شوم بی دستمزد و ُ
بیکارم وُ جز این ندارم کار ِ دیگر
بر شیشه ی دل می زند سنگی وُ بعدش
در می رود ، شاید پی ِ آزار ِ دیگر
یا شهردار است وُ دلم را می خرد او ،
تا له کند با یک لودر دیوار دیگر
می خواهد این دیوارهایم را بریزد
تا رو کند یک دختر تودار دیگر
با بولدوزر افتاده بر جان ِ دلم تا ،
از زیر ِ آوارم کشد اقرار ِ دیگر
از زیر آوار ِ دلم پیداست گنجی ،
یک دفتر ِ شخصی از آن اشعار "دیگر" ...
از :
منوره السادات نمائي مرتضائي
نازکن، عیبی ندارد، نازنین تر می شوی
با غم این روزهای من عجین تر می شوی
آتشی هستی که وقتی گر بگیری در دلی
از دل آتشفشان هم آتشین تر می شوی
لحظه ی لبخند، مانندِ... شبیهِ.... مثل یک...
وای من ... اصلن ولش کن... نقطه چین تر می شوی
خنده وقتی روی لب های تو جا خوش می کند
باز هم از آنچه هستی دلنشین تر می شوی
شیک می پوشی و زیبایی فراوان می شود
بین اول های دنیا اولین تر می شوی
گرچه من با نازِ چشمانِ تو ویران می شوم
ناز کن، عیبی ندارد ، نازنین تر می شوی
از :
جواد مزنگی
قلمت را بردار
بنویس از همه ی خوبیها
زندگی، عشق، امید
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریم، گل رز
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال
از تمنا بنویس
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبی بنویس
که چو یاقوت و شقایق سرخ است
بنویس از لبخند
از نگاهی بنویس
که پر از عشق به هر جای جهان می نگرد
قلمت را بردار
روی کاغذ بنویس
" زندگی با همه ی تلخیها شیرین است "
بس کن اي زيباي من ، اينـــطور فــالم را نگير،
هـِـي نکن امروز و فردا ، حس و حــالم را نگير؛
شايد اين حرفِ تو باشد اشتباه و مي شـود،
هــِـي نگو امـــکـــان ندارد ، احـتـمـالم را نگير؛
من به يادت ، خاطـراتـت ، بودنت مـشغولم و،
جـز تـو کـه کـاري نـدارم ، اشتـغـالـم را نـگـيـر؛
با تو من ميسوزم امـّا با تو هم روشن شدم،
شــُـعـلـه ات را بـرنـدار و اشــتـعــالـم را نـگـير؛
سد نساز و خـواهـشا اين راه ها را هم نبند،
رود هـسـتـم سـمـتِ دريـا ، اتــصــالم را نگير؛
ميوه اي کالم وَ هستم مــتـصل بر شاخه ات،
نه ! نکن از خود جدا مـن را ، کــَـمالم را نگـير؛
در خيالاتم تــــو هستي و تو هستي و تويي،
خوش خيالم با خـــيـــالِ تو ، خيالم را نـگـيـر
کاش میشد زندگی
تکرار داشت . . .
لااقل تکرار را یکبار داشت . . .
ساعتم برعکس
میچرخید و من . . .
برتنم میشد گشاد این
پیرهن . . .
آن دبستان ، کودکی ، سرمشق
آب . . .
پای مادر هم برایم جای
خواب . . .
خود برون میکردم
از دلواپسی . . .
دل نمیدادم به دست
هر کسی . . .
عمر هستی ، خوب و بد
بسیار نیست . . .
حیف هرگز قابل تکرار نیست!
دو چشم عطریِ او آهوان تاتار است..
زنی که هفت قدم در نرفته عطار است
شبی گره شد و روزی به کار من افتاد
زنی که حلقهی موی طلاییاش دار است
به گریه گفتمش از اشتباه من بگذر
به خنده گفت که در انتقام، مختار است
زنی که در شبِ مسعودی نشابورش
هزارها حسنک مثل من سرِ دار است
زنی که چارستونِ دل مرا لرزاند
چهلستونِ دلش بیستونِ انکار است
زنی که بوی شراب از نفس زدنهایش
اگر به «قم» برسد کار مُلک «ری» زار اس
اگر به ری برسد، ری اگر به وی برسد
هزار خمرهی چله نشین به می برسد...
از :
مهدی فرجی
رفتـم کـه از دیـوانه بـازی دست بردارم
تا اخم کردم مطمئن شد دوستش دارم
وا کرد درهای قفس را ... گفت : مختاری... !
ترجیـح دادم دست روی دست بگـذارم
بیـزارم از وقتی که آزادم کند ... ای وای... !
- روزی که خوشحالش نخواهد کرد آزارم -
این پا و آن پا کرد ؛ گفتـم دوستم دارد
امــا نگـو سر در نمـی آورده از کـارم... !
از یال و کـوپالم خجالت می کشم امـــا
بازیـچه ی آهو شدن را دوست مـی دارم
با خـود نشستم مو به مـو یاد آوری کردم
از خـواب های روز در شب هـای بیـدارم
من چای می خوردم ؛ به نوبت شعر می خواندند
تا صبح ، عکس سایه و سعدی به دیوارم !
از :
مهدی فرجی
تو ماهی و من ، ماهی این برکه ی کاشی..
اندوه بزرگی ست ، زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و ، صبح نشابور
از چشم تو و ، حجره ی فیروزه تراشی..
پلکی بزن ای ، مخزن اسرار ، که هر بار
فیروزه و یاقوت ، به آفاق بپاشی!
ای باد سبک سار! ، مرا بگذر و بگذار!
هشدار! ، که آرامش ما را ، نخراشی..
هرگز به تو دستم نرسد ، ماه بلندم!
اندوه بزرگی ست ، چه باشی.. چه نباشی..
از :
علیرضا بدیع
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم تو نوازشگر دستان منی
به چه سازی بسرایم دل تنهای تو را
به که گویم که تو آهنگ دل و جان منی
گر چه پاییز نشد همدم و همسایه من
به که گویم که تو باران زمستان منی
همه رفتند از این شهر و دلم تنها ماند
به که گویم که تو عمریست که مهمان منی
گر چه خورشید سفر کرده ز کاشانه ی من
به که گویم که تو عمری مه تابان منی
پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد
داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد
شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب
شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد
غصه میخورد که من حال خرابی دارم
از همین غصه ی من سیر شد و حرف نزد
وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند
خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد
صورت پر شده از چین و چروکش یعنی…
مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد
از :
محمد شیخی
دو چشمت از عسل لبریز و لب هایت شکر دارد
بیا، هرچند می گویند: شیرینی ضرر دارد
زدم دل را به حافظ، دیدم او امشب برای من -
"لبش می بوسم و در می کشم می" در نظر دارد
پریشان است و افسون و هوس در چشم او جمع است
پری رو از پریده رنگ، آخر کی خبر دارد؟
اگرچه مثل نرگس نیست چشمش سخت بیمار است
کمر چون مو ندارد او، ولی مو تا کمر دارد
لبش شیرین و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
درشت و نرم را آمیخته با خیر و شر دارد
به یاد اولین بیت از کتاب خواجه افتادم
شروع عشق شیرین است، بعدش دردسر دارد
از :
بهمن صباغ زاده
قد کشیدی تا جوانی پابه پایم حیف شد
دست دوران کرد،ازدستت جدایم حیف شد
خوب یادم هست گاهی با مداد قرمزت
رنگ می کردی لبانت را برایم حیف شد
ما دو تا از کوچه های کودکیهای همیم
گرچه حالا تو کجاومن کجایم حیف شد
دستِ من بودولب وابرو وچشم و موی تو
لحظه هایی که سرت راروی پایم...حیف شد
حاج خانمی! شدی ده سال بعدومن هنوز
مثل سابق بین مردم مشتبایم حیف شد
رفتی و دیگرنخواندم کوچه هم محروم شد
سالها از گرمی سوز صدایم حیف شد
این جوانی جزتو خیلی چیزها را هم گرفت
ازدوچرخه تا تفنگ و تیله هایم حیف شد
قدر انگشتان دستم دوستت میداشتم
دیر فهمیدم که کم بود ادعایم حیف شد
از:
مجتبی سپید
از کنارم رد شدی بیاعتنا، نشناختی
چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی
در تمام خالهبازیهای عهد کودکی
همسرت بودم همیشه بیوفا نشناختی؟
لیلهباز کوچهی مجنون صفتها فکر کن
جنب مسجد، خانهی آجرنما، نشناختی؟
دختر همسایه! یاد جرزنی هایت به خیر
این منم تکتاز گرگم برهوا، نشناختی؟
اسم من آقاست اما سالها پیش این نبود
ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟
کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است
آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی
از :
مجتبی سپید
با همین دست، به دستان تو عادت کردم
این گناه است ولی جان تو عادت کردم
جا برای من گنجشک زیاد است ولی
به درختان خیابان تو عادت کردم
گرچه گلدان من از خشک شدن میترسد
به ته خالی لیوان تو عادت کردم
دستم اندازهی یک لمسِ بهاری سبز است
بسکه بیپرده به دستان تو عادت کردم
ماندهام آخر این شعر چه باشد انگار
به ندانستن پایان تو عادت کردم
از :
علیاکبر رشیدی
تو که مجنون نشدی تا بشوم لیلا من
روز و شب غرق سخن با همگان، الا من !
حتما اینگونه نوشتند که : " با هم نشویم"
ورنه کو فاصله ای از لب سرخت تا من ؟
عطر مردانه ی پیراهن تو کشت مرا
لرزه افتاد سراپام و شدم رسوا من!
اعتمادم به تو از هر بشری بیشتر است
وخت اثبات رسیده ست دگر ، حالا من......
کم کن این فاصله را ، هیچ مراعات نکن!
ترس در چشم تو پیداست گلم، اما من......
دستی از جنس نوازش تو به موهاااام بکش
آدمی تشنه ی ناز است، ببین! حتی من!
چه گناهی؟ تو مرا تنگ در آغوش بگیر
تن تو عین بهشت است، جهنم با من!
حد شرعی نشود مانع ما ، راحت باش!
محرمیت همه با خطبه که نیس، الزاما!!
عاقبت رام شدی ، از نفست سییر شدم
مرحبا بر چه کسی؟؟ حضرت شیطان یا من؟؟؟
از:
نفیسه سادات موسوی
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی ــ گه گاه ــ دلگرمی شوم
میل میل ِ توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت ، پرپر می شوم
از: مهدی فرجی
باز هم مجنون شدم لیلا بیا و ناز کن
شیطنت کن عشوه کن افسونگری آغاز کن
موی را افشان بکن تا باد هم مجنون شود
روسری بردار و عالم را پر از اعجاز کن
شاعران را از تو گفتن مُنتهای آرزوست
فخر بر اَبرو کمانِ حافظ شیراز کن
خواب دیدم بسترم تا آمدی زینت گرفت
ابن سیرین را بگو تعبیر سروِناز کن
ناز انگشتان تو بر پرده های تارِ من
معجزه با پنجه ات در پرده ی شهناز کن
فتنه کن آتش بسوزان و نوایی ساز کن
شرّ و شوری آتشین ای دختر اهواز کن
آس دل را برده ای در حکم دل آهسته تر
در قمارت رحم بر این تک ورق سرباز کن
ای تن طنّاز تو گل واژه ی شعر و غزل
جان من آن دکمه های لعنتی را باز کن
به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم تو نوازشگر دستان منی
به چه سازی بسرایم دل تنهای تو را
به که گویم که تو آهنگ دل و جان منی
گر چه پاییز نشد همدم و همسایه ی من
به که گویم که تو باران زمستان منی
همه رفتند از این شهر و دلم تنها ماند
به که گویم که عمریست تو مهمان منی
گر چه خورشید سفر کرده ز کاشانه ی ما
به که گویم که تو عمری مه تابان منی
تا بحال ، از عسل ِ چشم کسی مست شدی ؟
تا بحال ، عاشق ِ دیـوانـه ی سرمست شدی ؟
من همان عاشق ِ دیوانه ی سرمست ِ توام
تـو بـه اندازه ی من پای کسی هـرز شدی ؟
وقتی از خلسه ی آغوش ِ تـو بر می گردم
تـو هم آشفته ی آن بوسه ی بی مرز شدی ؟
من که از دوری تـو تـار ِ دلم می لـرزد
تو هم اندازه ی من این همه دلتنگ شدی ؟
هوس ِ خواستن ت ، مثل ِ هوس شیرین است
تو بگو ، عاشق ِ این قلب ِ پُر از درد شدی ؟!
عاشقم ،
اهل همین کوچه ی بن بست کـناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی
تو کجا ؟ کوچه کجا ؟ پنجره ی باز کجا ؟
من کجا ؟ عشق کجا ؟ طاقتِ آغاز کجا ؟
تو به لبخند و نگاهی
منِ دلداده به آهی
بنشستیم.
تو در قلب و
منِ خسته به چاهی
گُنه از کیست ؟
از آن پنجره ی باز ؟
از آن لحظه ی آغاز ؟
از آن چشم ِ گنه کار ؟
از آن لحظه ی دیدار ؟
کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب،
تو را تنگ در آغوش بگیرم.
فریدون مشیری